ماهیارماهیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

ماه من ؛ ماهیار جون

معاینه 6 ماهگی

روز یکشنبه ،  نوبت دکترم بود که بهم برنامه غذایی بده با مامانم ، مامان جونم و باباجونم مرا بردند بیمارستان لاله ، دکتر رحمانی معاینه کرد که همه چیزش طبیعه ، واکسنش را هم 5 روزه دیگه باید بزنی ، غذاش هم فرنی ، حریره ،سرلاک و سوپ .     ...
24 آبان 1391

ژست های من

روز پنجم اولین باره که مامانی مرا برده حمام ، بدنم حال اومده دارم یک خواب راحت می کنم ، آ خی ش .  گل در اومد از حموم       سنبل در اومد از حموم         بابام 19/2/1391  رفته برام شناسامه گرفته ، بهر حال منم جزو جمعیت ایران اسمم ثبت شد .   پانزدهمین روز از تولدم می گذره که ختنه ام کردند یک کم درد دارم .         (من می خواهم دولت تعیین کنم) بزرگ که شدم من یکی از چهره های شاخص دولت آینده هستم .     بغل مامانم دارم شیر می خورم دارم فکر می کنم شیر مامان...
22 آبان 1391

فرنی خوردن ماهیار

امروز پسر گلم 6 ماهش تموم شده ، بنا به توصیه دکتر باید بهش غذا بدم ، صبح سرلاک برنج دادم برای ظهر هم برای اولین  بار فرنی بدم در دو نوبت . اینم عکسهای ماهیار جون  ...
21 آبان 1391

عیدسعید فطر(اولین عید ماهیار : 110 روزش شده)

عید سعید فطر مبارک   خبر خبر خبردار ماه من 110 روزه شد امروز روز اول شوال مصادف با عید سعید فطر اولین عیدت پسرم . امروز ماهیار 110 روزشه ، چه روز خوبی 110 روزت شده. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد       یا علی گفتیم ماهیار 110 روزه شد {110 یا علی = 110 روزشه ماهیار } قربونت بشم که می خواهی بایستی کیف می کنی اگه طبق خواسته ات اجرا نکنیم جیغ جیغ می کنی ، دائم دستات توی دهنت و آب از دهنت را میفته مثل آبشار نیاگارا.....       ...
17 آبان 1391

سومین سالگرد عقد

    ماهیارم امروز روز 26  مردادماه ( 27 ماه مبارک رمضان ) سومین سالگرد عقد من و بابایی است خیلی خوشحالیم که به جمع ما اضافه شدی و در این جشن کوچک ما شرکت می کنی بابایی رفته یک دسته گل خوشگل ( از هر گلی  سه تا گل ) گرفته. چون امسال ما سه نفریم  و یک کیک خوشمزه  .با سه تا شمع الهی قربونت برم که نگاه می کنی به گلها که آنها را بگیری  چون تم گلها گلبهیه ، یادم رفت بگم که من اصلا یادم نبود امروز چه روزیه که بابایی ما را سورپرایز کرد . دستش درد نکنه .   سالگرد عقدتون مبارک خیلی خوشحالم که با کیک و گلتون عکس گرفتم   ...
17 آبان 1391

یکی بود یکی نبود ......

      یکی بود یکی نبود غیر از من همه بودن ، البته منم بودم اما قایم شده بودم و یواشکی همه رو می دیدم اون روز قشنگ من می خواستم سفر کنم و از یک دنیای کوچکتر به یک دنیای بزرگتر برم . همه منتظر اومدن من بودن ، مامانم ، بابام ،همه فامیل و ..... من برای دیدن اونا لحظه شماری می کردم و از خدا می خواستم دستهای مهربون دکترم را زودتر برام بفرسته تا منو بیاره پیش مامان و بابام . دکترم ( خانم دکتر منصوره صافی ) توی بیمارستان لاله همه چیز را آماده کرده بود ، و بالاخره من 30 دقیقه بامداد روز یکشنبه به تاریخ 10/2/1391 قدم به این دنیای هستی بخش گذاشتم و متولد شدم ..    این عکس 3 ساعت بعد از تولدم گرفته شده است. ...
17 آبان 1391

سرکار رفتن مامان

امروز روز چهارشنبه 10 آبانماه است مرخصی زایمان هم تموم شد چقدر زود مامان تموم هیچی نفهمیدم همش حرص و جوش ، فکر کردم بدنیا که بیایی خیلی از مشکلات برطرف میشه ، اما خیر از این خبرها نبود ، خاطرات خوبی اصلا ندارم ولی هر وقت ترا نگاه می کنم انگار دنیا را دارم هر کی می خواد هر چی بگه بگه . بهر حال ساعت 7:30 از خواب ناز با آواز بیدار شدی ، شیرت خوردی ، لباسات تنت کردم رفتیم خونه مامانی تا اونجا بذارمت برم سرکار ساعت 8:15 رسیدیم خونه مامانی تحویلت دادم بعد گفتم سرلاک و فرنی بهت بده دستش درد نکنه تا حالا کمک دستم بوده شد. تا ساعت 3 سرکار بودم وقتی اومدم خونه دستات تو هم قفل کردی بودی داشتی با هزار کلک سرلاک نوش ...
15 آبان 1391
1